دوباره تنها شده ام دوباره دلم هوای تو رو کرده
خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم
به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم
دوباره می خواهم به سوی تو بیایم تو را کجا میتوان دید
در اواز شب اویزهای عاشق در چشمان یک عاشق مضطرب
در سلام کودکی که تازه واژه را اموخته
دل می خواهد وقتی باغها بیدارند برای تو نامه بنویسد
و تو نامه هایم را بخوانی و جواب انها را به نشانی نیمه
گمشده ات بفرست ای کاش میتوانستم تنهاییم را برای تو معنا کنم
وازگوشه های افق برایت اواز بخوانم کاش می توانستم همیشه از
توبنویسم می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه سرود قلبم
را نشنود می ترسم نتوانم بنویسم و اخرین نامه ام
در سکوتی محض بمیرد و تازه ترین شعرم به
تو هدیه نشود
دوباره شب دوباره تپش های دل بیقرارم
دوباره سایه ی حرفهای توکه روی دیوار روبرو می افتند
دل میخواهد همه دیوارها پنجره شوند و من تو را میان
چشمهایم بنشانم دوباره شب دوباره شب دوباره خودکاری
که با همه ابرهای عالم پر نمی شود دوباره شب دوباره
کاش میشد هیچکس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی باتو میمانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دستهای تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود …
تنهایی دوباره سکوت دوباره من و یک دنیا خاطره با تو
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: دلنوشته های عرشیا ,